دلم یه یار همزبون می خواد
غی عشق جاویدان می خواد
دلم می خواد بشم خود خدا
تا که از همه دنیا بشم رها
دلم یه آشیون می خواد
یه جای دنج و امن می خواد
دلم می خواد برم به آسمون
بشم همراه پرنده های خوش زبون
می خوام برم اون دور دورا
تا که پنهان بشم از چشمها
شاید با رفتنم کسی دل آزرده شه
یا اینکه از نبودنم دلتنگ صدام شه
اما چه کنم روزگاره
برای من رفتن تنها راهکاره
بشن از من چون حکایت می کنم قصه های درد غربت می گویم
رفتن و غربت بسان تیرگی است خستی و ٰ تنهایی و درماندگی است
روزگار سخت و مردمان سنگ دل با دل رنجور تو ، بد تا می کنند
کم کشیدی درد تنهایی گلم ور نه کی چون حرف رفتن میزدی